خسته ام ...! خسته نبودنت ...! خسته از روزهایی که بی تو شب میشود و
شبهایی که باز هم بی تو میگذرد تا که طلوعی و غروبی دیگر بیایند و باز هم
گذر زمانها که بی تو میگذرد ...! میگذرد ...! میگذرد و باز هم میگذرد ...!
یه احساس مبهم...
احساس تلخ بودن...
احساس تلخ زیستن...
احساس تلخ نفس کشیدن...
امروز حال عجیبی داشتم....
تموم راه رو پیاده اومدم...تو یک ظهر پاییزی با خودم درگیر بودم...
پر از بغض...پر از تنهایی ...پر از احساس... پر از حرف بودم...
برای اولین بار دلم برای خودم سوخته بود...
قدم هام تندتر میشد...تمام بدنم گرگرفته بود...
با خودم حرف میزدم...با خدام درد دل میکردم...
احساس کردم حتی اونم دیگه به درد دلام گوش نمیده...خدای من باهام قهر کرده و این بزرگترین دلیل برای اون همه احساس تلخ...
امروز هزار بار به خودم لعنت فرستادم...هزار بار خودم را نفرین کردم و هزاران بار از خودم متنفر شدم...
شاید بعد از مدتها احتیاج به حمایت داشتم...
حمایت...چیزی که من واقعا بهش نیاز داشتم!!!!
میدونی چیه؟؟؟؟
منم نتونستم حمایت را برای یکبارهم که شده تجربه کنم!!!!
امروز به کمک احتیاج داشتم....به یه همدرد برای تمام دردام...به یه راهنمایی...
دلم آرامش میخواست...دلم میخواست یکی بهم میگفت هی نازنین دیوونه واسه چی می ترسی؟؟؟آخه از چی می ترسی؟؟؟